آخرین قاصدک
یکی از همین شبهای گرم تابستونی، تو یکی از سیارههای کهکشان آندرومدا که ۲/۵ میلیون سال نوری از ما فاصله داره، اون آخرین قاصدک سرزمینشو چید.
بعد به آرومی سرشو نزدیک کرد و گفت:
«قاصدک کوچولوی من،
بهم بگو،
اگه همین الان بذارم و برم،
کسی دلش برام تنگ میشه؟
اگه همین الان بذارم و برم،
چقدر طول میکشه تا فراموش بشم؟»
قاصدک رو نزدیک گوشش برد تا نجواشو بشنوه، بعد آه بلندی کشید و ادامه داد:
«میشه قبلِ رفتنم،
به عزیزترین کسم خبر بدی؟
نمیخوام فکر کنه که
همهی اینا دست منه
میشه که بهش بگی؟
دلم براش تنگ شده
آخه اون از من دوره،
آخه من یک ساله که ندیدمش،
آخه خیلی وقته که،
قاصدکی از طرفش نیومده،
میشه که بهش بگی؟
دل نگرونم آخه من
بهش بگو دوستش دارم
حتی اگه فراموشم کرده باشه،
خب آخه دوستش دارم!
بهش بگو،
خبر رفتنمو بهش بگو.»
و بعد قاصدک رو رها کرد تا بره. قاصدک، آسمون سیاهو شکافت و غیبش زد. اونم نشست روی زمین سرخ و طلوع ماههای نقرهای، خاکستری و سفید رو تماشا کرد؛ اما طلوع ماه سرخ، غروبِ چشمای کوچیک و غمگینش بود.